صدای شب-1
- يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۵۶ ق.ظ
یه صندلی راحت میذارم کنار پنجره و شالمو دورم می پیچم
یه نخ سیگار از پاکت درمیارم و میذارم بین لبام
خیره به آسمون روشن و رنگارنگ فندکمو روشن میکنم و جلوی سیگارم میگیرم
بعد چند لحظه دود سیگارمو با مکث میدم بیرون ضبط صدای گوشیمو روشن میکنم
- امشب می خوام براتون قصه بگم
یه افسانه ی کوچولو موچولو...
نفس کوتاه و عمیقی میکشم خیره به آتیش سیگار زمزمه میکنم
-نمیدونم از کجاش شروع کنم...شاید اولش؟...
با متمرکز شدن فکرم زهرخند غمگینی رو لبام می شینه
-یه دختر تنها بود...یه گوشه ی این دنیا...میدونین...اون دختر نه مهربون بود نه دوست داشتنی نه خوش اخلاق نه زیبا...برای همینم همیشه تنها بود...شایدم برعکس بود...کسی نخواست مهربونی و جذابیت و اخلاق و زیباییشو ببینه پس اونا رو از گنجه ی خاطراتش بیرون نکشید...
صدام می لرزه و شالمو محکم تر می پیچم
نفس عمیقی میکشم
بعد چند ثانیه مکث ادامه میدم
-اون دختر آرزوهای زیادی داشت...آرزوهای رنگی...تاریک...مختلف بودن اما تقلبی...هیچ کدوم حتی به قلب دختر نزدیک نبودن...
چشمامو به هم فشار میدم تا قطره اشک داغمو بیرون بکشم
با نگاه سنگی و قلب پر از درد زمزمه میکنم
-اون حتی جرات نداشت که آرزو کنه...آرزو کنه و همین یه ذره آرامش الکیشم از دست بره...اون می ترسید واقعا می ترسید...
متوجه ریتم تند کلماتم میشم
لبخند کوتاهی به تصویر لبام توی شیشه می زنم
-امشب خیلی تاریکه نه؟...
ته سیگارمو که بازم هیچی ازش تو ریه هام نرفته کنار پنجره خاموش میکنم
-بقیش باشه برای بعد...
ضبط صدا رو متوقف میکنم و آروم تو تختم می خزم
یه نخ سیگار از پاکت درمیارم و میذارم بین لبام
خیره به آسمون روشن و رنگارنگ فندکمو روشن میکنم و جلوی سیگارم میگیرم
بعد چند لحظه دود سیگارمو با مکث میدم بیرون ضبط صدای گوشیمو روشن میکنم
- امشب می خوام براتون قصه بگم
یه افسانه ی کوچولو موچولو...
نفس کوتاه و عمیقی میکشم خیره به آتیش سیگار زمزمه میکنم
-نمیدونم از کجاش شروع کنم...شاید اولش؟...
با متمرکز شدن فکرم زهرخند غمگینی رو لبام می شینه
-یه دختر تنها بود...یه گوشه ی این دنیا...میدونین...اون دختر نه مهربون بود نه دوست داشتنی نه خوش اخلاق نه زیبا...برای همینم همیشه تنها بود...شایدم برعکس بود...کسی نخواست مهربونی و جذابیت و اخلاق و زیباییشو ببینه پس اونا رو از گنجه ی خاطراتش بیرون نکشید...
صدام می لرزه و شالمو محکم تر می پیچم
نفس عمیقی میکشم
بعد چند ثانیه مکث ادامه میدم
-اون دختر آرزوهای زیادی داشت...آرزوهای رنگی...تاریک...مختلف بودن اما تقلبی...هیچ کدوم حتی به قلب دختر نزدیک نبودن...
چشمامو به هم فشار میدم تا قطره اشک داغمو بیرون بکشم
با نگاه سنگی و قلب پر از درد زمزمه میکنم
-اون حتی جرات نداشت که آرزو کنه...آرزو کنه و همین یه ذره آرامش الکیشم از دست بره...اون می ترسید واقعا می ترسید...
متوجه ریتم تند کلماتم میشم
لبخند کوتاهی به تصویر لبام توی شیشه می زنم
-امشب خیلی تاریکه نه؟...
ته سیگارمو که بازم هیچی ازش تو ریه هام نرفته کنار پنجره خاموش میکنم
-بقیش باشه برای بعد...
ضبط صدا رو متوقف میکنم و آروم تو تختم می خزم
- ۹۹/۰۴/۰۱