لگو بازی
- چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۵:۴۳ ب.ظ
شده ندونی چته؟
من نمیدونم چمه...
مثل یه بچه ی مهد کودکی شدم که دونه دونه لگوها رو از قلعه ای که ساخته جدا میکنه و پرت میکنه کنار ولی بازم یه چشمش بهشونه...حتی گریه هم نمیکنه فقط اخم کرده
کی میدونه این بچه چی میخواد؟
شاید همه رو جدا میکنه تا دستش به یه لگو که دوست نداره برسه...
یا شاید چون قلعه ای که ساخته زشت شده خرابش میکنه؟
نمیدونه...منم نمیدونم...نمیدونم تا کجا میخوام به خراب کردن ادامه بدم...دوتا از لگوهای مهممو پرت کردم کنار...دارم با قلعه ی زندگیم چیکار میکنم؟چرا مهره های فاسدی که دوست ندارمو میذارم وسطش؟میخوام مثل یه بمب منفجر شن و زودتر کار قلعه رو تموم کنن؟اگه...نفس خودمم قطع شه چی؟اگه مهره های مهمم دیگه برنگردن...
هرا...حداقل بگو چیکار میکنی...این تویی نه؟یا شاید خودمم...پس چرا نمیدونم چمه...شایدم میدونم و نمیخوام قبول کنم...
ولی یه چیزیو میدونم...یه جمله ی کلیشه ای که الان کامل حالمو میرسونه:
توی دنیام حقیقتی وجود نداره...
کی میدونه چی درسته و چی غلط؟
هرکی که مردم قبولش کنن،همون خدا میشه
:))ملیکا...میخونی یا بازم حوصله نداری؟
احتمالا حوصله نداری بیای...
دوستت دارم...
و متاسفم برای کل چیزایی که ازت پنهون کردم و برنامه ایم ندارم که بگم...
یه تیکه از قلبم دست یکی جز تو بود که...خفش کرد...سیاه شد و مرد...و دیگه هم نمیشه کاریش کرد...و من...برای همه ی گناهام خجالت زده ام...کی میدونه...شاید از خجالتمه که لج کردم...
من نمیدونم چمه...
مثل یه بچه ی مهد کودکی شدم که دونه دونه لگوها رو از قلعه ای که ساخته جدا میکنه و پرت میکنه کنار ولی بازم یه چشمش بهشونه...حتی گریه هم نمیکنه فقط اخم کرده
کی میدونه این بچه چی میخواد؟
شاید همه رو جدا میکنه تا دستش به یه لگو که دوست نداره برسه...
یا شاید چون قلعه ای که ساخته زشت شده خرابش میکنه؟
نمیدونه...منم نمیدونم...نمیدونم تا کجا میخوام به خراب کردن ادامه بدم...دوتا از لگوهای مهممو پرت کردم کنار...دارم با قلعه ی زندگیم چیکار میکنم؟چرا مهره های فاسدی که دوست ندارمو میذارم وسطش؟میخوام مثل یه بمب منفجر شن و زودتر کار قلعه رو تموم کنن؟اگه...نفس خودمم قطع شه چی؟اگه مهره های مهمم دیگه برنگردن...
هرا...حداقل بگو چیکار میکنی...این تویی نه؟یا شاید خودمم...پس چرا نمیدونم چمه...شایدم میدونم و نمیخوام قبول کنم...
ولی یه چیزیو میدونم...یه جمله ی کلیشه ای که الان کامل حالمو میرسونه:
توی دنیام حقیقتی وجود نداره...
کی میدونه چی درسته و چی غلط؟
هرکی که مردم قبولش کنن،همون خدا میشه
:))ملیکا...میخونی یا بازم حوصله نداری؟
احتمالا حوصله نداری بیای...
دوستت دارم...
و متاسفم برای کل چیزایی که ازت پنهون کردم و برنامه ایم ندارم که بگم...
یه تیکه از قلبم دست یکی جز تو بود که...خفش کرد...سیاه شد و مرد...و دیگه هم نمیشه کاریش کرد...و من...برای همه ی گناهام خجالت زده ام...کی میدونه...شاید از خجالتمه که لج کردم...
- ۹۹/۰۲/۳۱